ریتی

دوستای خوب و عزیزم سلام!

این وبلاگ داستان های دخترک عجیبی هست به نام ریتی تاشا فلوس! البته خوب این فقط اسمشه!

داستان تخیلی،کمی طنز،و مقداری ترسناک(شاید)

امید وارم از خوندن این داستان ها لذت ببرید!

البته باید بگم کپی برداری از این وبلاگ واقعا واقعا ممنوعه

باتشکر از شما:نوجوان داستان نویس

شهرزاد لعل بذری


[ بازدید : 283 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 20 اسفند 1394 ] [ 12:23 قبل از ظهر ] [ ریتی تاشا فلوس ]
[ ]

قسمت سوم

دوباره سلام به شما دوستان عزیز.

امیدوار خونده باشید قسمت های قبل رو (که اگر نخوندید خواهش میکنم برید پست اول و حتما بخونید)

و لطفا در مورد داستان نظر بدید. حتما حتما اگر نظری انتقادی چیزی داشتید بگید.

قسمت سوم ریتی رو آوردم امید وارم خوشتون بیاد!:

قرار بود دوشنبه بعدی خودم دختر شجاع،نینجا«ریتی تاشا فلوس» تنهایی بروم و ببینم که توی آن زمین عجیب و غریب چه خبر است. لارسو از روز بعد دیگر همه چیز را در مورد آن روز فراموش کرد. او حتی به روی تاشی هم نیاورد. انگار میخواست آن روز را مثل یک ورق خط خطی شده از دفترچه ی ذهن همه مان بکند. جوری با دقت بکند که حتی یک ذره از کاغذ هم توی دفتر چه باقی نماند. کارش را هم خوب انجام داد! دیگر تاشی و لیا هیچ چیز از آن روز نگفتند . آنها هم سعی کردند فراموش کنند. ولی خوب یک نینجا هیچ وقت اجازه نمیدهد کسی به افکارش دست رسی پیدا کند. پس هنوز یادم بود،کاملا یادم بود. لارسو هرچقدر هم که با قدرت های عجیب و غریبش روی دیگران تاثیر بگذارد اگر خیلی تلاش کند شاید بتواند یک گوشه از کاغذ من را پاره کند! زانو بند های سبزم را پایم کردم و کله ام را هم به زور توی کلاه بی نمک دوچرخه سواری چپاندم! بعضی وقت ها واقعا از خودم و بدن عجیب و غریبم بدم می آمد. من و یک کله ی توپی شکل شاید بهم می آمدیم ولی اصلا با هم راحت نبودیم. مطمعنا هیچ کس با یک کله ی توپی راحت نیست! خیلی تعجب کردم وقتی صدای تاشی را که از بیرون خانه می آمد شنیدم.

- بدو دیگه دختر فضایی

از مامان جان جان خداحافظی کردم وبا عصبانیت پله ها را دو تا یکی و چه بسا سه تا یکی پایین رفتم و داد زدم

- کی گفته این نوک کفش مزاحم باید با ما بیاید دوچرخه سواری؟

و بعد یقه ی تاشی را گرفتم

- من دختر فضایی نیستم،تو پسر احمقی، نوک کفش احمق بی ادب

لیا جلویم را گرفت که نزنم توی صورت تاشی و من با عصبانیت،نه کاملا عصبانیت،همراه با کمی غم! کنار آمدم. تاشی چند قدم رفت عقب تا دستم بهش نرسد و در حالی که آماده ی فرار بود داد زد

- چرا هستی هستی! موهای وزوزی قرمز داری!چشم های عجیب و غریب داری! حتی خال عجیب هم داری! انگشت های بهم چسبیده هم داری! تازه پوستت هم به رنگ پوست تخم مرغه،تو دختر فضایی هستی،هیچ چیزت هم مثل ما آدما نیست!فضایی،فضایی

و فوری شروع به دویدن کرد. اصلا دنبالش ندویدم. ولی لیا من را گرفته بود تا ندوم. با چشم هایم که احتمالا پر از اشک شده بود نگاهش کردم. عصبانی بودم. ولی دوست نداشتم کسی اشک ها و دماغ قرمز پف کرده ام را ببیند. بچه ها را دم در خانه تنها گذاشتم و در حالی که موقع راه رفتن پاهایم را گرمب و گرمب میکوبیدم به زمین توی خانه ی مان رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. از دوستانم که دنبالم آمده بودند تا برویم دوچرخه سواری خداحافظی هم نکردم. چون از دستشان عصبانی،کاملا کاملا عصبانی بودم. آنها وایستادند و اجازه دادند یک نفر هر چه از دهنش در می آید به دوستشان بگوید. بعد هم به جای اینکه دنبالش بروند و با مشت دخلش را بیاورند من را گرفتند تا یک وقت بلایی سر آن نوک کفش عوضی نیاورم. آنها دیگر دوستان من نبودند. من دیگر دوستشان نداشتم. همه میدانستند اصلا خوشم نمی آید کسی در مورد قیافه ام حرفی بزند. چون خودم واقعا از آن راضی نبودم و تنها چیزی بود که موقع دعوا نمیتوانستم ازش دفاع کنم. از پله ها بالا رفتم و چند بار زنگ در بالایی را پشت سر هم زدم و بدون جواب دادن به مامان جان جانم که میپرسید چی شده روی تختم زیر پتو چپیدم.


[ بازدید : 288 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ شنبه 22 اسفند 1394 ] [ 1:16 بعد از ظهر ] [ ریتی تاشا فلوس ]
[ ]

قسمت دوم

امیدوارم از قسمت قبل داستان ریتی خوشتون اومده باشه،(که البته نمی دونم واقعا چند نفر خوندن!)

ولی اگه خوندین لطفا یک نشانه ای از حیات خویش بروز دهید!!!

زیاد پر حرفی نکنم بریم سراغ قسمت دوم:

توی زمین مخروبه پر بود از موش های عجیب و غریب که به نظر شبیه من می آمدند. من و دوست جون جونی ام تهدیگ پیشنهاد رفتن به آنجا را دادیم. به خاطر این بهش ته دیگ میگویم که بهترین،کاملا بهترین یعنی به اندازه ی پنجاه و پوف پوف تا بهترین چیز توی دنیاست.به لارسو هم برای این ته شالگردن میگویم که موهایش درست مثل ریش ریش های ته شال گردن پراکنده و شلخته است. ما سه تا بهترین دوستان دنیا هستیم. البته این وسط نوک کفش هایی هم وجود دارند مثل تاشی که اسم نوک کفش را بهش داده ام. چون نوک کفش ها همیشه اضافه هستند و مجبوریم تویشان پنبه جاکنیم تا کفش اندازه مان شود. تاشی هم دقیقا همین طور است. بین گروه ما اضافه است و باید با هزار بدبختی تحملش کنیم. ولی او همیشه بین ما است. یک نوک کفش بیمزه ی لوس و اضافه،کاملا اضافه توی گروه بهترین دوست ها وول میخورد.

تهدیگ میگوید هوایش را داشته باشیم. تهدیگ واقعا دختر خوب و مهربانی است. ولی من دوست ندارم هوای یک نوک کفش مزاحم را داشته باشم. شاید بگویید که بی رحم هستم ولی شما هیچ چیزی از بلاهایی که سرمان می آورد نمیدانید. با تهدیگ جونی زمین را زیر و رو میکردیم و لارسو مثل یک پسر خوب یک گوشه وایستاده بود و سعی میکرد ما را راضی کند که برگردیم. او واقعا،کاملا واقعا نگران یک چیزی بود. میگفت که امدن به اینجا خیلی کار نادرستی است. او اصلا پسر بچه ی ترسویی نبود. نمی دانم کدام ادم لوس و بیمزه ای داستان های بی سر و ته برایش تعریف کرده بود. احتمالا درمورد اینجا برایش داستان ترسناک زیاد تعریف کرده اند. البته من خودم از این چیز ها خیلی خوشم می آید. کلا با طلسم و اینجور چیز ها خیلی حال میکنم. لارسو از موش های اینجا بدش می آمد. میگفت آنها موش های کثیف و انگشت کج هستند ولی به نظر من انگشتانشان خیلی هم راست است.او از موش ها چندشش نمیشود،از آنها واقعا،واقعا نفرت دارد! بعضی وقت ها بهش شک میکنم. او تا جایی که میتواند ما را از آمدن به این جا منع میکند. انگار که یک نفر هیولای پنجاه و پوف پوف دم اینجا قایم کرده باشد! دنبال سنگ های عجیب و غریب میگشتم که صدای آآآآآآخ بلند لارسو وحشت زده برم گرداند. تاشی مسخره. یک موش گنده را روی کله ی لارسو انداخته بود.لارسو هم هول شده بود و با مخ توی آجر ها رفته بود. تاشی میخندید ولی من صورتم داغ شده بود و داشتم از عصبانیت میترکیدم. موهایم سیخ شده بود و چشم هایم قرمز شده بود. از سر لارسو داشت خون می آمد. خون واقعی و تاشی میخندید،کاملا میخندید.لارسو از جایش بلند شد. اگر تاشی بود حتما مینشست و دو ساعت گریه میکرد. لارسو نگاه ترسناکی به تاشی انداخت و گذاشت و رفت. آنقدر ها هم وضعیتش بد نبود. یک خراش کوچولو افتاده بود پس کله اش. که البته ازش خون می آمد، بنا بر این نمیشد یک خراش ساده حسابش کرد.

***

لیا یک گوشه وایستاده بود و به ریتی نگاه میکرد و گاهی بهش کمک میکرد. من واقعا دوست نداشتم الان اینجا باشیم. ریتی اصرار کرد و مجبور شدم. کاش من نمی آمدم. این جای نحس. این به اصطلاح موش ها. داشتم روانی میشدم. حالم اصلا خوب نبود. باید میرفتم. توی همین فکر ها بودم که سنگینی یک چیز را روی سرم حس کردم. از جا پریدم. آآآخ بلندی گفتم و آن سیزای لعنتی را پرت کردم و محکم زمین خوردم. تاشی بیمزه یکی از همان لعنتی ها را روی کله ام انداخته بود. از پشت کله ام یکمی خون می آمد. ترجیح دادم به جای بالا بردن صدایم توی این جای منحوس فوری به بهانه ی همین دو قطره خون از اینجا جیم بشوم.بلند شدم و صحنه را با یک نگاه خوفناک ترک کردم.

***

لیا دنبال لارسو راه افتاد و سعی کرد که نگذارد برود. ولی ته شالگردن که حالا صورتش از عصبانیت قرمز شده بود سرش،یا سر همه مان فریاد،کاملا فریاد زد

- بهتون میگم از اینجا برید،شما حق ندارید توی این جای بیخود وول بخورید. اگر هم نمیرید بذارید من برم

عصبانیتش که فروکش کرد سرش را پایین انداخت و زیر لب چیزی گفت فکر میکنم گفت:«به خاطر خودتون میگم» و سرش را بالا گرفت و با حالتی ترسناک گفت:«این آخرین اخطار منه. از اینجا برید و هیچ وقت بر نگردید.»

ترسیدم، خیلی ترسیدم. لارسو هیچ وقت اینجوری حرف نمیزد. حتما یک چیزی شده بود. من هم ترجیح دادم بروم و بیشتر از این اذیتش نکنم. ولی تاشی لوس پخی زد زیر خنده و حرف های لارسو را به مسخره گرفت. دست لیا جونی را گرفتم و تاشی را توی زمین تنها گذاشتم. باید همان جا میماند و خوراک موش های وحشی میشد. او،شاید هم ما،لارسو را اینطور عصبانی کردیم. اینطور یک طور ساده نیست. یک طور عجیب و بد است. طوری که تاحالا هیچ وقت،کاملا هیچ وقت نشده بود.


[ بازدید : 208 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ جمعه 21 اسفند 1394 ] [ 8:08 بعد از ظهر ] [ ریتی تاشا فلوس ]
[ ]

قسمت اول

قسمت اول:

با دستبند کت و کلفتی خال عجیب مثلث شکل مچ دستم را پوشاندم. با کلاه مشکی که رویش گوش های گربه ای داشت موهای قرمز و وزوزی ام را پوشاندم و با یک عینک خیلی بزرگ هم چشم های قهوه ای/سبزم را پوشاندم. کار همیشه ام پوشاندن خودم بود. پوشاندن چیز هایی که هیچ شباهتی را بین و من و بقیه ی خانواده برایم نگذاشته بود. «خ ن» موهای بور و پوست گندم گونی داشت و اصلا مثل من روی صورتش کک و مک های مسخره نداشت. تازه چشم های عسلی ای هم داشت که خیلی به صورت باریک و کشیده اش می آمد. درست مثل پدر خان جانم. ولی «خ ت» مثل مامان جان جانم بود. موهای مشکی و براق و پوست صاف روشنی(شاید نه از من روشن تر!) داشت . چشم های او هم مشکی بود. درست مثل مامان جان جان. ولی قیافه ی من خیلی عجیب و غریب بود! مثل اسمم «ریتی تاشا فلوس»که نمی دانم چرا رویم گذاشته اند. ولی خوب من بیشتر دوست داشتم یک اسم ساده تری میداشتم تا اینکه اسمی داشته باشم که وقتی کسی بخواهد آن را صدا بزند خ ت بتواند میانش یک شلغم را ببلعد. مطمئنم شما هیچ دختر بچه ی ده ساله ای را سراغ ندارید که موهای قرمز،کاملا قرمز روی کله ی توپی شکلش و خال مثلثی،کاملا مثلثی روی مچ لاغر و نا فرمش،و چشم هایی سبز،نه کاملا سبز روی همان کله ی توپی شکلش،داشته باشد. و البته مهم تر از همه اینکه انگشت های دوم و سوم پای چپش تا وسط به هم چسبیده باشد! و از آن مهم تر،کاملا مهم تر پوست مثل کفن سفید و کک و مک های لکه ای

آن روز میخواستیم با ته شالگردن و تهدیگ چرب و نوک کفش به زمین مخروبه ای دور،کاملا دور تر از سیصد متری خانه برویم. و این کاری است که مامان اصلا،اصلا،اصلا ازش خوشش نمی آید.

***

ریتی کوله پشتی جین داغونش را برداشته بود و تویش وسایل عجیب و غریبش را گذاشته بود. انگشتر شانس، با مهره ای از یک سنگ سیاه رنگ که کنار جوب پیدا کرده بود. کتاب طلسم کهنه و مسخره ای که یک پیرزن رمال به قیمت دو تا قورباغه ی گنده بهش انداخته بود و گردن بند بی نمکی که خودش ساخته بود. وسایل های این مدلی توی کیفش زیاد داشت. خنجر با تزئین دندان مار و عصای به قول خودش کوچک ، کاملا کوچک سحر آمیز و یک شیشه ی فسقلی پوشیده از پولک های ریز و چندش آوری که از ماهی گوشت خوار مرده اش کنده بود که فکر کنم تویش یکمی آب ریخته بود و میگفت که زهر هیولای پنجاه و پوف پوف دم است! با این قیافه و اخلاق عجیبش بعید میدانم واقعا خون مامان و بابا توی رگ هایش باشد! فکر میکنم از پرورش گاهی جایی آورده باشنش برای همین وقتی با تاتا بعد از دوسال ( که توی کشور فرانسه پیش مامان بزرگ به خاطر کلاس نویسندگی و طراحی بودیم!) به خانه برگشتیم یکهو یک همچین بچه ی عجیب و غریبی را توی خانه دیدیم! او توی اسم گذاشتن برای دیگران استعداد خاصی دارد. به من میگوید خ ن یعنی خواهری ناتا و به تاتا میگوید خ ت یعنی خواهری تاتا و به پدر میگوید پدر خان جان و به مادر میگوید مامان جان جان. به نظر من او از همان اول یک موجود اضافه ی کنه مثل ته ژله ی چسبناک توت فرنگی بوده که به آدم میچسبد و نمیگذارد آدم به درس هایش و پروژه های علمی اش و طراحی های احساسی اش برسد!

***

صبح ما با ریتی شروع میشود، ظهر ما با تاشا ادامه پیدا میکند و شب ما هم با فلوس پایان میابد. دخترک عجیب و با نمکی که تمام زندگی کسل کننده ی مارا شیرین تر کرد و نام های جالبی روی ما گذاشت. دخترکی که انگار موهایش قسمت نخ نخ شده ی یک پارچه ی قرمز است و انگار سنگ های عجیب و زیبایی به جای چشم هایش دارد. یک بچه ی کاملا متفاوت از دیگران ، با نامی عجیب و غریب که وقتی خودش را معرفی میکند همه فکر میکنند نام خانوادگی اش را هم گفته است! سوژه ی جالبی برای داستان های تخیلی و فراطبیعی و طنز! تمام داستان هایم هرچقدر هم که پرت باشند از سر نخ که بگیری و بروی، همه شان، همه ی همه شان بالاخره یک جایی به ریتی تاشا فلوس میرسند!خواهر کوچولوی عجیبم به نظر اصلا خواهر نمی آید. او یک اسباب بازی جالب است! یک سوژه ی جالب!


[ بازدید : 212 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ پنجشنبه 20 اسفند 1394 ] [ 1:16 بعد از ظهر ] [ ریتی تاشا فلوس ]
[ ]
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]