دوباره سلام به شما دوستان عزیز.
امیدوار خونده باشید قسمت های قبل رو (که اگر نخوندید خواهش میکنم برید پست اول و حتما بخونید)
و لطفا در مورد داستان نظر بدید. حتما حتما اگر نظری انتقادی چیزی داشتید بگید.
قسمت سوم ریتی رو آوردم امید وارم خوشتون بیاد!:
قرار بود دوشنبه بعدی خودم دختر شجاع،نینجا«ریتی
تاشا فلوس» تنهایی بروم و ببینم که توی آن زمین عجیب و غریب چه خبر است. لارسو از
روز بعد دیگر همه چیز را در مورد آن روز فراموش کرد. او حتی به روی تاشی هم
نیاورد. انگار میخواست آن روز را مثل یک
ورق خط خطی شده از دفترچه ی ذهن همه مان بکند. جوری با دقت بکند که حتی یک ذره از
کاغذ هم توی دفتر چه باقی نماند. کارش را هم خوب انجام داد! دیگر تاشی و لیا هیچ
چیز از آن روز نگفتند . آنها هم سعی کردند فراموش کنند. ولی خوب یک نینجا هیچ وقت
اجازه نمیدهد کسی به افکارش دست رسی پیدا کند. پس هنوز یادم بود،کاملا یادم بود.
لارسو هرچقدر هم که با قدرت های عجیب و غریبش روی دیگران تاثیر بگذارد اگر خیلی
تلاش کند شاید بتواند یک گوشه از کاغذ من را پاره کند! زانو بند های سبزم را پایم
کردم و کله ام را هم به زور توی کلاه بی نمک دوچرخه سواری چپاندم! بعضی وقت ها
واقعا از خودم و بدن عجیب و غریبم بدم می آمد. من و یک کله ی توپی شکل شاید بهم می
آمدیم ولی اصلا با هم راحت نبودیم. مطمعنا هیچ کس با یک کله ی توپی راحت نیست!
خیلی تعجب کردم وقتی صدای تاشی را که از بیرون خانه می آمد شنیدم.
- بدو دیگه دختر فضایی
از مامان جان جان خداحافظی کردم وبا عصبانیت پله
ها را دو تا یکی و چه بسا سه تا یکی پایین رفتم و داد زدم
- کی گفته این نوک کفش مزاحم باید با ما بیاید
دوچرخه سواری؟
و بعد یقه ی تاشی را گرفتم
- من دختر فضایی نیستم،تو پسر احمقی، نوک کفش احمق
بی ادب
لیا جلویم را گرفت که نزنم توی صورت تاشی و من با
عصبانیت،نه کاملا عصبانیت،همراه با کمی غم! کنار آمدم. تاشی چند قدم رفت عقب تا
دستم بهش نرسد و در حالی که آماده ی فرار بود داد زد
- چرا هستی هستی! موهای وزوزی قرمز داری!چشم های
عجیب و غریب داری! حتی خال عجیب هم داری! انگشت های بهم چسبیده هم داری! تازه
پوستت هم به رنگ پوست تخم مرغه،تو دختر فضایی هستی،هیچ چیزت هم مثل ما آدما
نیست!فضایی،فضایی
و فوری شروع به دویدن کرد. اصلا دنبالش ندویدم.
ولی لیا من را گرفته بود تا ندوم. با چشم هایم که احتمالا پر از اشک شده بود نگاهش
کردم. عصبانی بودم. ولی دوست نداشتم کسی اشک ها و دماغ قرمز پف کرده ام را ببیند.
بچه ها را دم در خانه تنها گذاشتم و در حالی که موقع راه رفتن پاهایم را گرمب و
گرمب میکوبیدم به زمین توی خانه ی مان رفتم و در را محکم به هم کوبیدم. از دوستانم
که دنبالم آمده بودند تا برویم دوچرخه سواری خداحافظی هم نکردم. چون از دستشان
عصبانی،کاملا کاملا عصبانی بودم. آنها وایستادند و اجازه دادند یک نفر هر چه از
دهنش در می آید به دوستشان بگوید. بعد هم به جای اینکه دنبالش بروند و با مشت دخلش
را بیاورند من را گرفتند تا یک وقت بلایی سر آن نوک کفش عوضی نیاورم. آنها دیگر
دوستان من نبودند. من دیگر دوستشان نداشتم. همه میدانستند اصلا خوشم نمی آید کسی
در مورد قیافه ام حرفی بزند. چون خودم واقعا از آن راضی نبودم و تنها چیزی بود که
موقع دعوا نمیتوانستم ازش دفاع کنم. از پله ها بالا رفتم و چند بار زنگ در بالایی
را پشت سر هم زدم و بدون جواب دادن به مامان جان جانم که میپرسید چی شده روی تختم
زیر پتو چپیدم.
[ بازدید : 288 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]